تاریخ امروز۱۰ فروردین ۱۴۰۳
Freud Cartoon

خاطره ای از کودکی زیگموند فروید

خاطره ای از کودکی زیگموند فروید

من شاید ده دوازده ساله بودم که پدرم شروع کرد مرا با خود به پیاده روی بردن و آشکار کردن نظراتش درباره امور دنیایی که در آن زندگی می کنیم، در بین صحبت ها، او برای من داستانی گفت تا به من نشان دهد حال چقدر اوضاع نسبت به آنچه در روزگار او بوده است بهتر شده.

او گفت : هنگامی که جوان بودم شنبه روزی برای قدم زدن به خیابان های شهر زادگاه تو رفتم، لباس خوبی به تن داشتم، و کلاه پوستی نوی بر سرم بود. یک مسیحی به سمت من آمد و با یک ضربه کلاهم را در گل انداخت و نعره زد : جهود! از پیاده رو بیرون برو!

Sigmund Freud

من پرسیدم : و شما چه کردید؟

آرام پاسخ داد : به خیابان رفتم و کلاهم را برداشتم.

این حرف تکانم داد : رفتاری عاری از قهرمانی از جانب آن مرد بزرگ و نیرومندی که دست آن پسر کوچک را گرفته بود.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *