فمینیسم ؛ باورها و برداشت ها
فمینیسم ؛ با توجه به رویکردهای تفاوت جنسی ، نابرابری جنسی یا ستمگری جنسی، نظریه عمومی فمینیستی معاصر منبع الهام برای تحول هرگونه نظریه فمینیستی جامعه شناختی به شمار می آید.در اینجا نظریه فمینیستی، یعنی نظامی از افكار كلی كه برای توصیف و تبیین زندگی اجتماعی و تجربه بشری از دیدگاه طرفداری از زنان ساخته و پرداخته شده است.
نمونه شناسی ما از نظریه فمینیستی بر دو پرسش استوار است كه همه این نظریه ها را به هم پیوند می زند: نخست، این پرسش توصیفی كه درباره زنان چه می دانیم؟ و دوم، این پرسش تبیینی كه چرا وضع زنان به این صورت است؟ الگوی پاسخ به نخستین پرسش توصیفی، مقوله های اصلی طبقه بندی ما را فراهم می سازد.
درباره زنان چه می دانیم؟
اساساً سه پاسخ برای پرسش نخستین وجود دارد.
نخستین پاسخ این است كه جایگاه و تجربه زنان در بیشتر موقعیت ها، با جایگاه و تجربه مردان در همان موقعیت ها تفاوت دارد. با توجه به این واقعیت، بررسی هایی كه در aاین مورد انجام می گیرند، بر جزییات این تفاوت تأكید دارند.
پاسخ دوم این است كه جایگاه زنان در بیشتر موقعیت ها، نه تنها متفاوت از جایگاه مردان بلكه از آن كم بهاتر و با آن نابرابر است. بنابراین، كانون توصیف بعدی، ماهیت این نابرابری است.
پاسخ سوم این است كه موقعیت زنان را باید بر حسب رابطه قدرت مستقیم میان مردان و زنان درك كرد. زنان تحت ستم قرار دارند، یعنی تحت قید و بند، تابعیت، تحمیل، سوء استفاده و بدرفتاری مردان به سر می برند. در این توصیف ها، روی كیفیت این ستم تأكید می شود. انواع گوناگون نظریه های فمینیستی را می توان به سه نظریه تفاوت، نابرابری و ستمگری طبقه بندی كرد.
نظریه ی معاصر شامل سه نظریه می باشد:
- نظریه تفاوت های جنسی
- نظریه نابرابری جنسی
- نظریه ستمگری جنسی
۱- نظریه تفاوت های جنسی
هر چند كه تأكید بر تفاوت های جنسی در فمینیسم معاصر نقشی حاشیه ای دارد، اما برخی از موثرترین خدماتی كه به نظریه فمینیستی شده با همین رهیافت صورت گرفته است.
مضمون اصلی ادبیات مربوط به تفاوت های جنسی در دوران معاصر این است كه زندگی روحی درونی زنان در شكل كلی آن با حیات روحی مردان تفاوت دارد. زنان از جهت ارزش ها و منافع بنیادیشان (رودیك، ۱۹۸۰)، شیوه داوری های ارزشی (گیلیگان، ۱۹۸۲)، ساخت انگیزه های دستاوردی (كافمن و ریچاردسون، ۱۹۸۲)، خلاقیت ادبی (گیلبرت و گوبار، ۱۹۷۹)، تفنن های جنسی (هایت، ۱۹۷۶، ردوِی، ۱۹۸۴، اسنیتو ۱۹۸۳)، احساس هویت (لاوز و شوارتز، ۱۹۷۹) و از نظر فراگردهای كلی آگاهی و ادراك خود (بیكرمیلر، ۱۹۷۶؛ كاسپر، ۱۹۸۶)، درباره ساخت واقعیت اجتماعی بینش و برداشتی متفاوت از مردان دارند.
مضمون دوم
مضمون دوم این است كه شكل كلی روابط زنان و تجربه های زندگی شان، شكل متمایزی است. زنان با فرزندان زاده خودشان رابطه ای متفاوت از آنِ مردان برقرار میكنند (روسی، ۱۹۸۳؛ لِوِر، ۱۹۷۸) پسران و دختران سبك های بازی آشكارا متفاوتی دارند (بِست، ۱۹۸۳، لِوِر، ۱۹۷۸)، زنان بزرگسال با خودشان و با زنانی كه مورد بررسی قرار می دهند (برنیكو، ۱۹۸۰) به شیوه های منحصر به فردی رابطه برقرار می كنند (اَشِر و دیگران، ۱۹۸۴). در واقع، تجربه كلی زندگی زنان از كودكی تا پیری، تفاوت بنیادی با تجربه مردان دارد (برنارد، ۱۹۸۱). این آثار گوناگون راجع به تفاوت های آگاهی و تجربه زندگی زنان، در مجموع پاسخ منحصر به فردی به این پرسش «درباره زنان چه می دانیم؟»، می دهد.
چرا وضع زنان به این صورت است؟
پرسش دوم و تبیینی چرا؟ خطوط اساسی تنوع در چهارچوب این تأكید كلی بر تفاوت های جنسی، را مشخص می سازد. تبیین های روانشناختی و رابطه ای تفاوت های میان زنان و مردان، اساساً بر سه گونه اند: زیست شناختی، نهادی و اجتماعی ـ روانشناختی به معنای وسیع آن.
۲- نظریه نابرابری جنسی
چهار مضمون، شاخص نظریه های نابرابری جنسی می باشند.
-
موقعیت های اجتماعی متفاوت و نابرابر
نخست آن كه، زنان و مردان نه تنها موقعیت های متفاوتی در جامعه دارند، بلكه در موقعیت های نابرابری نیز قرار گرفته اند. زنان در مقایسه با مردانی كه در همان جایگاه اجتماعی زنان جای دارند، از منابع مادی، منزلت اجتماعی، قدرت و فرصت های تحقق نفس كمتری برخوردارند. این جایگاه اجتماعی می تواند بر طبقه، نژاد، شغل، قومیت، دین، آموزش و ملیت و یا بر هر عامل مهم اجتماعی دیگری مبتنی باشد.
-
نابرابری ناشی از سازمان
دوم آن كه این نابرابری از سازمان جامعه سرچشمه می گیرد و از هیچ گونه تفاوت مهم زیست شناختی یا شخصیتی میان زنان و مردان ناشی نمی شود.
-
نابرابری ناشی از قدرت
سومین مضمون نظریه نابرابری این است كه هر چند افراد انسانی ممكن است از نظری استعدادها و ویژگی هایشان با یكدیگر تا اندازه ای تفاوت داشته باشند، اما هیچ گونه الگوی تفاوت طبیعی مهمی وجود ندارد كه دو جنس را از هم متمایز سازد. در واقع، همه انسان ها با یك نیاز عمیق به آزادی برای تحقق نفس و نوعی انعطاف پذیری مشخص می شوند كه باعث می شود خودشان را با الزام ها و فرصت های موقعیت های زندگی شان تطبیق دهند. نابرابری جنسی برای آن وجود دارد كه زنان در مقایسه با مردان از قدرت كمتری برای برآوردن نیاز به تحقق نفس برخوردارند، در حالی كه هر دو در این نیاز سهیم اند.
-
تفاوت در واکنش نسبت به نابرابری
چهارم این كه، همه نظریه های نابرابری فرض را بر این می گیرند كه هم مردان و هم زنان می توانند در برابر ساختارها و موقعیت های اجتماعی برابرانه، واكنش نشان دهند و دگرگون ساختن موقعیت زنان امكان پذیر است. از این جهت، این نظریه پردازان با نظریه پردازان تفاوت جنسی كه تصویری از زندگی اجتماعی را نشان می دهند كه در آن، تفاوت های جنسی به هر دلیل، بادوام و عمیقاً عجین شده در شخصیت می باشند و تنها جزئاً تغییرپذیرند، عمیقاً تضاد دارند.
تبیین های نابرابری جنسی بر حول این تفسیر اساسی مشترك تفاوت می پذیرند. دو گونه عمده نظریه فمینیستی معاصر كه بر نابرابری جنسی تأكید دارند و در صدد تبیین آن می باشند، عبارتند از: فمینیستی لیبرالی و فمینیسم ماركسیستی.
۳- نظریه ستمگری جنسی
همه نظریه های ستمگری جنسی موقعیت زنان را پیامد رابطه قدرت مستقیم میان زنان و مردان می انگارند، رابطه ای كه طی آن، مردان كه منافعی عینی و بنیادی در نظارت، سوء استفاده، انقیاد و سركوبی زنان دارند، از طریق ستم جنسی بر زنان، این منافع را برآورده می سازند. پس از دید این نظریه پردازان، موقعیت زنان اساساً همان موقعیتی است كه در چهارچوب آن، زنان مورد سوء استفاده، تحت نظارت، انقیاد و ستم مردان قرار می گیرند.
ساختار پدرسالاری و الگوی ستمگری
این الگوی ستمگری به عمیق ترین و فراگیرترین اشكال در سازمان جامعه عجین شده و یك ساختار تسلط بنیادی تشكیل داده است كه عموماً پدرسالاری خوانده می شود. پدرسالاری نوعی پیامد غیرعمد و ثانوی برخی عوامل دیگر مانند عوامل زیست شناختی، اجتماعی شدن، یا نقش های جنسی و یا طبقه اجتماعی نیست، بلكه بیشتر یك ساختار قدرت است كه با یك نیت عمومی و قوی ابقاء می شود. در واقع، به اعتقاد بیشتر نظریه پردازان ستمگری جنسی، تفاوت ها و نابرابری های جنسی فراورده های پدر سالاری اند.
تاکید نظریه فمینیستی معاصر بر قضیه ستمگری
در حالی كه بیشتر نظریه پردازان اولیه فمینیست بر قضیه نابرابری جنسی تأكید می ورزیدند، نشان شاخص نظریه فمینیستی معاصر، دامنه و شدت علاقه آنها به قضیه ستمگری جنسی است . شاید چندان دور از انصاف نباشد كه اكثریت نظریه پردازان فمینیست معاصر در واقع نظریه پردازان ستمگری جنسی به شمار می آیند، و غنی ترین و ابداعی ترین كارهای نظری كه در عرصه فمینیسم معاصر پدیدار شده اند، همانا كار این دسته از نظریه پردازان است.
تفاوت جهت گیری جامعه شناسان و نظریه پردازان فمینیسم
اما در نقطه مقابل این نظریه پردازان، معدودی از جامعه شناسان بوده اند كه با پرداختن به قضایای جنسی خدمات مهمی به ادبیات جنسی انجام داده اند، ولی عموماً چندان تحت تأثیر نظریه های ستمگری قرار نداشته اند. شاید همین تفاوت در جهت گیری نظری نسبت به موقعیت زنان، بدین ترتیب كه جامعه شناسان به نظریه های تفاوت و نابرابری جنسی و نظریه پردازان فمینیست به نظریه های ستمگری جنسی گرایش دارند، عدم توافق همیشگی میان این دو دسته را در این باره توجیه می كند كه آیا نظریه جامعه شناختی دلالت های قضایای مطرح شده به وسیله پژوهشگران مکتب فمینیسم را جدی گرفته است یا نه.
از این پس می پردازیم به سه نوع نظریه عمده فمینیستی كه با وجود تأكید یكسان بر ستمگری جنسی، هر یك تبیین متفاوتی از این ستمگری را به دست می دهد. این نظریه ها عبارتند از: فمینیسم روانكاوانه، فمینیسم رادیكالی و فمینیسم سوسیالیستی.
۱- فمینیسم روانكاوانه
فمینیست های روانكاو معاصر می كوشند با كاربرد نظریه های فروید و وارثان فكری اش، پدرسالاری را تبیین كنند.
فمینیست های روانكاو با الگوی خاصی از پدرسالاری كار می كنند. آنها نیز مانند نظریه پردازان دیگر ستمگری جنسی، پدرسالاری را نظامی می انگارند كه در آن مردان زنان را تحت انقیاد در می آورند و به عنوان یك نظام جهانی و یك سازمان اجتماعی فراگیر، در همه زمان ها و مكان ها ماندگار بوده و با وجود مخالفت های گهگاهی پیروزمندانه ابقاء شده است.
شاخص فمینیسم روانكاوانه این نظر است كه نظام پدرسالاری نظامی است كه همه مردان طی كنش های فردی روزانه شان، پیوسته و فعالانه در جهت خلق و نگهداشت آن می كوشند. زنان نیز تنها گهگاه در برابر این نظام مقاومت می كنند، ولی بیشتر به آن تن در می دهند و یا در جهت انقیاد خودشان فعالانه عمل می كنند. معمایی كه فمینیست های روانكاو در صدد حل آنند، این است كه چرا مردان در همه جا كوشش عظیم و خستگی ناپذیرانه ای را در جهت ابقای پدرسالاری به كار می بندند و چرا زنان كوشش متقابلی را در جهت مقابله بااین نظام به كار نمی برند.
ستمگری در مورد زنان بر حسب نیاز به کنترل موجود در مردان
فمینیست های روانكاو ستمگری در مورد زنان را بر حسب نیاز عاطفی عمیق مردها به تحت نظارت در آوردن زنها تبیین می كنند، برداشتی كه مبتنی است بر روان رنجوری های تقریباً جهانی مردان كه ریشه در هراس از مرگ و رابطه دو پهلو با مادرانی دارند كه آنها را پرورش می دهند. زنان یا این روان رنجوری ها را ندارند و یا دچار روان رنجوری های مكمل اند، اما در هر دو صورت، بجهت روانی بدون منبع انرژی معادل برای مقاومت در برابر تسلط باقی مانده اند.
شواهد روانپزشكی بالینی فراوانی وجود دارند كه این استدلال را تقویت می كنند كه این روان رنجوری ها دست كم در جوامعی غربی رواج دارند. اما این نظریه ها در ترسیم خط رابط مستقیم میان عواطف را با ستمگری جهانی در مورد زنان، از تنظیم های اجتماعی میانجی كه عواطف را با ستمگری مرتبط می سازند غفلت می كنند و از طرح تفاوت های ممكن در عواطف، تنظیم های اجتماعی و یا ستمگری باز می مانند.
۲- فمینیسم رادیكالی
اساسی ترین موضع فمینیسم رادیكال، قائل شدن ارزش بسیار مثبت برای زنان و ابراز گلایه و خشم عمیق بابت ستمگری در مورد آنان است. فمینیست های رادیكال ارزش ویژه زن را در مقابله با نظامی جهانی كه به او كم بهاء می دهد، تأیید می كنند؛ آنها با ارائه فهرست مفصل و تكان دهنده ای از بدرفتاری هایی كه در سراسر جهان با زنها می شود، خشم شان را از ستم به زنان ابراز می دارند. فمینیست های رادیكال با چنین آمیزه پرشوری از عشق و خشم، انسان را به یاد شیوه های مبارزه جویانه تر گروه های نژادی و قومی، مانند داعیه «سیاه زیبا استِ» سیاهپوستان آمریكا و یا «شهادت دادن» مو به موی ستمگری در مورد كلیمیان، می اندازند. در داعیه های دادخواهی و طرفداری از زنانِ فمینیست های رادیكال، آشكارا می توان موضعشان را درباره سازمان اجتماعی، ستمگری جنسی و راههای دگرگونی، تشخیص داد.
فمینیست های رادیكال شاخص سراسر جامعه را ستمگری می دانند. هر نهادی از جامعه نظامی است كه با آن برخی از انسانها انسانهای دیگر را تحت تسلط در می آورند؛ در بنیادی ترین ساختارهای جامعه و در الگوی هم گروهی گروهها یا رده های گسترده مردم، الگوی پیوسته ای از تسلط و انقیاد را می توان تشخیص داد ـ میان طبقات، كاست ها، گروه های نژادی، قومی و مذهبی، رده های جنسی و سنی. در میان همه این نظام های تسلط و انقیاد، بنیادی ترین ساختار ستمگری به جنسیت تعلق دارد كه همان نظام پدرسالاری است.
پدرسالاری،نخستین ساختار تسلط و ماندگارترین نظام نابرابری
پدرسالاری نه تنها، همچنان كه انگلس توصیف كرد، از نظر تاریخی نخستین ساختار تسلط و انقیاد به شمار می آید، بلكه به عنوان همه جایی ترین و ماندگارترین نظام نابرابری تداوم پیدا كرده است و به صورت بنیادی ترین الگوی اجتماعی تسلط درآمده است. مردها از طریق مشاركت در پدرسالاری یاد می گیرند كه چگونه آدمهای دیگر را با تحقیر نگاه كنند و به عنوان موجودات غیر انسانی آنها را تحت نظارت خود درآورند.
در چهارچوب نظام پدرسالاری، مردان و زنان انقیاد را می بینند و یاد می گیرند. همین پدرسالاری است كه گناه و سركوب ، خود آزاری و دیگر آزاری، فریب و نیرنگ بازی را می آفریند و همین پدیده ها نیز به نوبه خود مردان و زنان را به انواع دیگر بیدادگری سوق می دهند. به نظر فمینیست های رادیكال، پدرسالاری كمتر از همه مورد توجه قرار گرفته است ولی مهمترین ساختار نابرابری اجتماعی به شمار می آید.
پدرسالاری بعنوان یك صورت اجتماعی
با این وجود پدرسالاری بعنوان یك صورت اجتماعی تقریباً در سراسر جهان وجود دارد، زیرا مردان می توانند بیشترین منابع قدرت مادی و جسمانی را برای اعمال نظارت بر زنان، بسیج كنند. به محض آن كه پدرسالاری پا می گیرد، منابع دیگر قدرت ـ اقتصادی، عقیدتی، حقوقی و عاطفی ـ را نیز می توان برای نگهداشت آن به كار انداخت. اما خشونت جسمانی آخرین حربه دفاع از پدرسالاری به شمار می آید كه در روابط میان اشخاص و گروه ها، برای حفاظت از پدر سالاری در برابر مقاومت فردی و گروهی زنان، غالباً به كار برده می شود.
چگونه می توان پدر سالاری را شكست داد؟
فمینیست های رادیکال معتقدند كه در این مبارزه نخست باید ذهن زنان را به گونه ای اساسی بازسازی كرد، تا آن كه هر زنی ارزش و توانایی اش را تشخیص دهد؛ فشارهای پدرسالارانه را از دهن خود بردارد تا دیگر خود را ضعیف، وابسته و دست دوم نپندارد؛ در اتحاد با زنان دیگر و بدون توجه به تفاوتهایشان عمل كند، تا از این طریق رابطه گسترده خواهرانه ای سرشار از اعتماد، حمایت، تفاهم و دفاع متقابل را برقرار سازد. بعد از برقراری یك چنین رابطه خواهرانه، دو استراتژی را باید به كار بست: یكی رویارویی شدید با هرگونه تجلی تسلط پدرسالارانه در هر كجا كه پدیدار شود؛ دیگری بازكردن حساب تا اندازه ای جداگانه برای زنان از طریق روی آوردن به فعالیتهای اقتصادی تحت مدیریت زنان، اجتماعات زنانه، كانونهای خلاقیتهای هنری زنان و برقراری روابط صمیمانه با یكدیگر.
۳- فمینیسم سوسیالیستی
فمینیسم سوسیالیتی به یك رشته ازنوشته های آشكارا متفاوتی اطلاق می شود كه بیشتر با یك دستورعمل نظری و كمتر با نتیجه گیری های نظری اساسی، وحدت می یابند.
فمینیسم سوسیالیتی را سه هدف هدایت می كند: سنتزی نظری، تركیبی از وسعت و دقت نظری و روشی روشن و مناسب برای تحلیل اجتماعی و دگرگونی اجتماعی.
دو گونه فمینیسم سوسیالیستی
از این برنامه تركیبی، دو گونه فمینیسم سوسیالیتی متمایز پدیدار شدند. نخستین گونه تنها بر ستمگری در مورد زنان و بر شیوه ای تأكید میورزد كه از طریق آن بتوان دانش ماركسیستی ستم طبقاتی را با تحلیل رادیكال فمینیستی ستمگری جنسی ادغام كرد. این دسته از نظریهپردازان از طریق این تقاطع نظری، می كوشند تا ویژگی های اشتراك و افتراق تجربه زنان از تابعیت، را ترسیم كنند. اصطلاحی كه این نظریهپردازان در توصیف نظام مورد نظرشان غالباً به كار می برند، پدرسالاری سرمایه دارانه است .
نوع دوم فمینیسم سوسیالیستی بر آن است تا همه صورت های ستمگری اجتماعی را توصیف و تبیین كند. این دسته از نظریه پردازان سوسیالیت از دانش مربوط به سلسله مراتب طبقاتی و جنسیت و نیز نژاد، قومیت، سن، ترجیح جنسی و جایگاه یك ملت در سلسله مراتب جهانی ملت ها، استقاده می كنند.
دو نقش اساسی زنان
زنان در این رهیافت نظری از دو جهت نقش اساسی شان را حفظ می كنند. نخست آن كه، همچنان كه در مورد انواع نظریه های فمینیستی می بینیم، ستمگری در مورد زنان موضوع اصلی تحلیل آنها به شمار می آید. این نظریه پردازانِ تسلط حتی بهتر از نظریه پردازان پدرسالاری سرمایه دارانه، می توانند انواع صورت های ستمگری را ترسیم كنند.
دوم آن كه، جایگاه زنان و تجربه جهانی آنان دیدگاه مناسبی است برای بررسی انواع صورت های تسلط. سرانجام این كه، نظریه پردازان سوسیالیست همه نوع تجربه های ستمگری را، چه از سوی مردان و چه از سوی زنان، مورد بررسی قرار می دهند. آنها حتی قضیه را نیز در نظر می گیرند كه چگونه برخی از زنان با وجود تحت ستم بودن می توانند در ستم به زنان دیگر مشاركت فعالانه داشته باشند.
ارائه تصویری از سازمان اجتماعی
همچنین فمینیست های سوسیالیست تصویری از سازمان اجتماعی را ترسیم می كنند كه در آن، ساختارهای اجتماعی كلانِ اقتصاد، سیاست و ایدئولوژی با فراگردهای اجتماعی خصوصی، نزدیك و سطح خردِ تولید مثل انسان، امور خانگی، جنسیت و این ذهنیت، برای حفظ یك نظام تسلط چند جانبه، كنش متقابل برقرار می كنند. عملكردهای این نظامِ تسلط را هم در الگوهای اجتماعی گسترده می توان تشخیص داد و هم در ظرافت ها و جزییات روابط فیمابینی.
فمینیست ها سوسیالیت برای تحلیل این نظام، از یك سوی بر آنند تا نظامهای تسلط پهن دامنه را توصیف كنند و از سوی دیگر می كوشند تا تجارب معمولی و روزانه آدم های ستم كشیده را جزء به جزء آنها برای دگرگونی، مبتنی بر همین فراگرد كشف است كه طی آن، می كوشند تا گروههای ستمدیده مورد بررسی شان را در این كشف دخیل سازند و از این طریق امیدوارند كه افراد و گروهها، به شیوه های گسترده و محدود، عمل كردن در جهت آزادسازی دسته جمعی شان را یاد بگیرند.
o گروه موضوعی ← علوم انسانی
o نظریه پرداز ← شارل فوریه، مری ولیتون کرافت، جان استوارت میل
o تاریخ ارایه ← سده نوزدهم
Feminist theory: Sexual difference, sexual inequality or sexual oppression
دیدگاهتان را بنویسید