هیتلر ، آمریکا و اقامت اجباری
هیتلر در ۱۹۳۳ به قدرت رسيد و پس از آن “پاكسازيهاي” گسترده در دانشگاههاي آلمان آغاز شد.
در زمان به قدرت رسیدن هیتلر ، اينشتين به دعوت مؤسسه فناوري كاليفرنيا به عنوان استاد ميهمان در آمريكا بسر ميبرد. او به نيويورك رفت تا با كنسول آلمان در آمريكا صحبت كند. كنسول به او گفت كه نبايد از بازگشت به آلمان، ترسي به خود راه دهد، زيرا حكومت جديد در حق همه، عدالت را رعايت خواهد كرد و اگر او بيگناه باشد، هيچ اتفاقي برايش نخواهد افتاد. اما اينشتين اعلام كرد كه تا وقتي رژيم نازي در آلمان بر سر كار است، به آلمان مراجعت نخواهد كرد.
پس از آنكه گفتگوي رسمي آندو به پايان رسيد، كنسول درِ گوشي به اينشتين گفت: “آقاي پروفسور، حالا كه مانند دو انسان با هم صحبت ميكنيم، بايد بگويم كه كار درستي ميكنيد.”
اينشتين، پيش از آن از عضويت در فرهنگستان علوم پروس نيز استعفا كرده بود. او ميدانست كه نازيها بههرحال، فرهنگستان را مجبور به اخراج او (كه يهودي بود) خواهند كرد.
اخراج او بسياري از دانشمندان آلماني منجمله ماكس پلانك را در وضع دشواري قرار ميداد چراكه اگر آنها نسبت به اخراج اينشتين اعتراض ميكردند، خود نيز تحت تعقيب قرار ميگرفتند.
بنابراين او پيشدستي كرده و براي آنكه دوستان خود را از چنين مخمصهاي نجات دهد به فرهنگستان نوشته بود كه در رژيم كنوني نميتواند ديگر در خدمت دولت پروس باشد و بنابراين استعفا ميدهد.
در ابتدا فرهنگستان نميدانست چكار كند اما نهايتاً تحت فشار نازيها، بيانيهاي انتشار داد و اينشتين را متهم به انجام فعاليتهاي ضدآلماني كرد. فرهنگستان به اينشتين نوشت: “يك كلمه تعريف و تمجيد شخص شما از آلمان، در خارج از اين كشور تأثير عظيمي ميگذارد” و اينشتين پاسخ داد كه يك كلمه تعريف و تمجيد او از آلمان به معناي انكار همه باورهاي او به عدالت و آزادي است كه تمام عمر از آنها دفاع كرده است.
در ماه مارس ۱۹۳۳، پليس آلمان، خانه اينشتين و تمامي دارايي او را در برلين مصادره كرد و نوشتههاي او (و از جمله، مقالاتش در زمينه نسبيت) در يكي از ميادين برلين به آتش كشيده شد.
دوران سلطه هیتلر و رژيم نازي؛
از آن پس، در دوران سلطه هیتلر و رژيم نازي، هرچند تدريس نسبيت در دانشگاههاي آلمان ادامه داشت اما از اينشتين، هيچ نامي برده نميشد.
بدين ترتيب، شاید به خاطر هیتلر بود که اينشتين ديگر براي اقامت به اروپا بازنگشت. در همان سال، “مؤسسه مطالعات پيشرفته پرينستون” در نيوجرسي آمريكا كه به تازگي كار خود را آغاز كرده بود از اينشتين دعوت كرد كه به عنوان پژوهشگر ارشد مؤسسه به آنجا برود و بدين ترتيب اينشتين به پرينستون رفت.
اينشتين همواره از اينكه براي انجام پژوهشهاي علمي، حقوق دريافت كند احساس شرمساري داشت.
او هميشه احساس ميكرد كه بايد شغل ديگري غير از پژوهش، معاش او را تأمين كند (در اين مورد، اسپينوزا براي او يك الگو بود. اسپينوزا از راه ساخت عدسي عينك گذران زندگي ميكرد) و حداكثر ترجيح ميداد به عنوان يك مدرس دانشگاه حقوق بگيرد و وقت آزاد خود را به پژوهش اختصاص دهد.
يكي از دوستان اينشتين به نام لئوپلد اينفلد چنين مينويسد: “اينشتين بارها به من گفت اهميتي نميدهد كه براي گذران زندگي با دستهاي خود كار كند و به كار مفيدي مانند كفشدوزي اشتغال ورزد و به فيزيك تنها به منزله يك سرگرمي بپردازد.
بازهم چيزي عميقتر در پس اين نگرش نهفته است و آن، احساس “معنوي” وابسته به كار علمي است كه يادآور احساس رياضتكشان مسيحي است. فيزيك چيزي بس والا و پر اهميت است. درست نيست كه دانشمند از راه فيزيك پول درآورد.
بهتر است براي گذران زندگي كار ديگري كرد، مثل نگهباني فانوس دريايي (۱) يا كفشدوزي . . .”
اينشتین و نظریه میدان واحد
اما ادامه اين شيوه، ديگر براي اينشتين ممكن نبود. كار بر روي نظريه “ميدان واحد” ، تقريباً تمامي زمان او را به خود اختصاص ميداد.
اينشتين با ارائه اين نظريه سعي داشت به تبيين واحدي از تمامي قوانين فيزيك دست يابد (اينشتين، نخستين فيزيكداني بود كه نظريه “ميدان واحد” را مطرح كرد.
كار بر روي اين نظريه كه ميتوان آنرا مهمترين نظريه در حوزه فيزيك دانست، هنوز هم توسط فيزيكدانان بزرگ معاصر ادامه دارد).
در آن زمان، مردم از سرتاسر ايالات متحده مدام از او درخواست مشاوره، كمك يا سخنراني ميكردند و معمولاً هم هرچه ميخواستند به دست ميآوردند.
خلاصه اينكه كسي كه هميشه در جستجوي تنهايي بود، مجبور بود بيش از هر دانشمند بزرگ ديگري در جهان با افراد هرچه بيشتري ملاقات كند.
البته اين امر، تنها ناشي از اوضاع و احوال خارجي نبود بلكه به ماهيت جهانبيني اينشتين نيز مربوط ميشد.
عشق به مردم؛
عشق او به مردم، انتزاعي نبود. او كسي نبود كه بگذارد علاقهاش به سرنوشت بشريت، بر دلمشغولياش در مورد مصيبت اشخاص سايه اندازد.
اين، بار گراني بود بر دوش او چراكه ذهنش بسيار فراتر از زندگي روزمره ميرفت و شوق به انديشيدن در وجودش هميشه شعله ميكشيد.
اينشتين متفكري است تنها كه انزوا ميجويد و قهرماني است پرشور در عرصه عدالت اجتماعي كه قلبي گشاده و شوري صادقانه به ارتباط با مردم و در عين حال، تمايلي بيصبرانه به تنها بودن در جهان دروني خويش دارد.
او خود در كتاب “جهان، آنگونه كه من ميبينم” چنين مينويسد: “احساس پرشور عدالتخواهي و مسئوليت اجتماعيام همواره بهطور غريبي با بينيازي آشكار از تماس مستقيم با ديگر انسانها و جامعه بشري در تضاد قرار ميگيرد.
من به راستي يك مسافر تنها هستم و هيچگاه با تمامي وجودم به كشورم، خانهام، دوستانم و يا حتي به خانوادهام تعلق نداشتهام.
به رغم همه اين پيوندها، هرگز حس خلوت و نياز به تنهايي را از دست ندادهام. آدمي از محدوديتهاي تفاهم متقابل و همنوايي با مردم، كاملاً و بدون هيچ تأسفي آگاه ميشود.
بيترديد چنين آدمي تا اندازهاي فراغت خاطر خود را از دست ميدهد، از سوي ديگر، او از عقيدهها، عادتها و داوريهاي ياران خويش تا حد زيادي استقلال مييابد و از وسوسه برپاكردن تعادل دروني خود بر مبناي شالودههاي لرزان، اجتناب ميورزد.”
پينوشت:
- اينشتين به خصوص كار يك نگهبان فانوس دريايي را به خاطر انزواي خاصي كه در يك جزيره خالي از سكنه تجربه ميكند بسيار دوست داشت.
دیدگاهتان را بنویسید